درباره وبلاگ سلام.امیدوارم لذت ببرید. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
پیوندهای روزانه پيوندها
![]() ![]() نويسندگان دوستانه فروم جمع شدن دوستان دور هم دیگه دختری بود نابینا دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 4:22 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
یک روز بوش و اوباما در یک بار نشسته بودن.
یارو می پرسه: "چه اتفاقی قراره بیافته ؟!" دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 4:19 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
آورده اند شخصی ده خر داشت. بر یکی از آنها سوار شد و خران را شماره کرد. چون خری که بر آن سوار بود را نمیشمرد، تعداد خران نه عدد بود. از خر پیاده شد و دوباره شماره کرد. تعداد درست بود. بر خر سوار شد و بار دیگر شماره کرد. باز هم یکی کم بود. چندین بار پیاده و سوار شد و خران را شماره کرد و طبق معمول هر بار که بر خر سوار بود تعداد نه عدد در می آمد. عاقبت از سواری صرف نظر کرد و گفت: سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 4:15 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت : دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 4:13 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 4:13 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد . دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 4:11 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد . دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 4:9 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند . آن دو همان جا از هم جدا شدند . دوست ترسویی که به بالای درخت رفته بود تا انتهای جنگل می دوید و از ترس زوزه می کشید دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 4:6 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست... دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 4:5 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 3:58 بعد از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی... وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم این همه گرفتاری وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام، شما چطور انتظار دارید به دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 7:15 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
یک روز پدر بزرگم برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم،
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه
ازدواج اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر مي کني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرمي کني که خوب اين که تعهدي نداره، مي تونه به راحتي دل بکنه و بره، مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جايي که ممکنه ازش لذت ببري، شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه... و این تفاوت عشق است با ازدواج دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 7:11 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...! وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد. فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!! مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم... ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد... بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟ و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد... هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست. ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد. بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد... مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است چه افسانه ی زیبایی دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 7:9 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
پدربزرگ پير تصميم گرفت تا با پسر و عروس و نوه چهارساله خود زندگي كند ، دستان پدربزرگ ميلرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي ميتوانست راه برود . شبي هنگام شام خوردن ليوان از دست پدربزرگ رها شد و پس از برخورد با بشقاب آنرا شكست و بر زمين افتاد و غذاي پدربزرگ مقداريش روي ميز و قدري هم بر كف اطاق ريخت . پسر و عروسش از اين كثيف كاري پيرمرد ناراحت شدند . بايد درباره پدربزرگ كاري بكنند و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد . آنها يك ميز كوچك در گوشه اطاق قرارداده و پدربزرگ را وادار ساختند به تنهائي سر آن ميز نشسته و غذايش را بخورد . بعد از شكسته شدن بشقاب پدربزرگ را مجبور ساختند تا در كاسه چوبي غذاي خود را بخورد . پسر و عروس دائماً پدر بزرگ را سرزنش ميكردند ، بخاطر شكستن يك بشقاب ، و پدربزرگ تنها اشك ميريخت و هيچ نمي گفت . يك روز عصر قبل از شام ، پدر متوجه فرزند چهار ساله خود شد كه داشت در كنار اطاق با چند تكه چوب بازي ميكرد ، پدر رو به او كرد و گفت پسرم چه مي كني ؟ پسر با شيرين زباني رو به پدر كرد و گفت : دارم براي تو و مامان كاسه چوبي درست مي كنم كه وقتي پير شديد در آنها غذا بخوريد ! و تبسمي كرد و بكار خود ادامه داد . از آن روز به بعد همة اعضاء خانواده با هم سر يك ميز شام مي خورند . دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 7:7 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي دهد كه چگونه همة چيزها ايراد دارند : مدرسه ، خانواده ،دوستان و … در اين هنگام مادر بزرگ كه مشغول پختن كيك است ، از پسر كوچولو مي پرسد كه آيا كيك دوست دارد و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است . - روغن چطور ؟ نه ! - و حالا دو تا تخم مرغ . نه ! مادر بزرگ . - آرد چي ؟ از آرد خوشت مي آيد ؟ جوش شيرين چطور ؟ - نه مادر بزرگ ! حالم از آنها به هم مي خورد . بله ، همة اين چيزها ، به تنهايي بد به نظر مي رسند . اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند ،يك كيك خوشمزه درست مي شود . خداوند هم به همين ترتيب عمل مي كند . خيلي از اوقات تعجب مي كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم . اما او مي داند كه وقتي همة اين سختي ها به درستي در كنار هم قرار گيرد ، نتيجه ، هميشه خوب است ! ما تنها بايد به او اعتماد كنيم ، در نهايت همة اين پيشامد ها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي رسند . دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 7:5 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
در قلبم را زدم. صدایی نشنیدم انگار هیچ کس آن جا نیست. در را فشار دادم باز شد. به داخل رفتم ولی.....این جا...این جا کجاست؟ این جا خانه قلب من است؟ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 7:2 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 7:2 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماهها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد . بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت :
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینكه وقايع به آن صورتی كه ما انتظار داریم رخ نداده اند ... ؟ دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 7:1 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید. در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او می خورم. نمیخواهم دیر شود! پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می رسید. پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمیشناسد! پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمیشناسد؟ پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که میدانم او کیست! دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 6:54 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه ؟! لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟! لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چهقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟ لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟! لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بیخیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه ؟! لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟! لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی میشود یا نه ؟! و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟!
زیبائی در فراتر رفتن از روزمره گیهاست... دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 6:53 قبل از ظهر :: نويسنده : اشکان امیری
![]() ![]() |